سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رها کردم به موج

ارسال  شده توسط  bahare در 101/4/1 5:12 عصر

دیشب...

سفر زمین لحظه ای ایستاد

آسمان به مهمانی خاک آمد

دیشب...

تمام پرستوهای مهاجر

بال بستن ز پرواز

بهار آمد

که یار آمد

دیشب..

 آغوش افسانه های عشق

تمامی مهربانی هستی را

در چشم تو میریخت

دیشب...

 تو بودی..حرمت عشق

من بودم تمنای نیاز

دیشب...

 دلم را لا به لای پیچش گیسوانت

یافتم

من اظطراب چشم بی تو بودن را

به آهنگ شب ..چشم تو بافتم

دیشب..

دلم را ..چون صدفی لبریز انتظار

رها کردم به موج

دریای تن تو

سحر قلب من از تو

به خود میپرواند

درهای عشق را

دیشب

آسمان چشم تو

مهتاب را

پر از بوسه نور میساخت

نمیدانم کدامین قطره آفتاب از

طراوت تن تو

بر من چکید

که میسوزم که میسوزم

که میروم به هر لحظه

به یادت

 


یکی دائم پی مستی

ارسال  شده توسط  bahare در 101/3/21 11:15 عصر

یکی چشمم تو را بیند ،یکی جز چشم نمیبیند

بیا در بزم دلداری ،که دل در چشم نمیشیند

یکی دائم پی مستی،یکی بر نورآورد دستی

نگه رقص جهانی را ،برقص با این دم هستی

برقص چون تار نوازد او،ز گل دلدار بسازد او

به یک آن با دم عشقش،ز دل ،دل را ببازد او

من آن مستم شراب جویم،من این ره را خراب پویم

تو گویی ریشه بر خاکم..من این ره را سراب گویم

گهی بالاتر از پندار،گهی مست از پی  دیدار

نمیدانم کجایم من ،که غافل گشته ام هشیار

رضا بر عشق جنون راهیست،که در شب آسمان ماهیست

تو کوتاه کن سخن اینجا،که عشق کافیست که عشق کافیست

 


منم عاشق ،منم شیدا

ارسال  شده توسط  bahare در 101/3/18 2:45 عصر

غمی بر دل نهان دارم

دلی بر آب روان دارم

تو گویی ،دل همه جان شد

که دل از او نشان دارم

دلی درد و همه سوزش

زبانی ده بر گویش

زبان در کام همی سوزد

که تا بر من کنی رویش

همان خاکم ،همان خاکم

که بر آن بوسه ای دادی

همان خاکی که از جامت

جرعه ایی دادی

خلایق را بر من سجد ه ای دادی...

کنون اینجا منم تنها

منم عاشق ،منم شیدا

منم در حسرت یک آه..

غمی بر دل نهان دارم

دلی بر آب روان دارم

دلی زخمی ز هر مهری

چه مهر کم در این زمان دارم

رضا سوز و بدوز لب را

بخواب گر چه خواب برد ه این شب را.....

 


ودر اخر به همان راه رسیدم

ارسال  شده توسط  bahare در 101/2/28 12:16 صبح

سوی یک راه نهان

در دل امواج خیال

وبه ان عشق طلاطم

سوگند

که وجودم باقیست

درکم وکیف نگاهم

 "به خیال  امواج

شاهد من بودند

قطره های حسرت

در پگاه  چشمم

اندر ان شب

که سکوتش باقیست

من به خود عهد نهادم

که چه ها خواهم کرد

وبه یک فرضیه بی من وما

دل بستم

ودر اخر به همان راه رسیدم

که دگر

نه رفیقی نه پناهی

و نه یاری دارم

ما در ان وقت به کجا خواهیم رفت

که دگر هیچ نگاهی

به خیال من وتو

باقِی نیست

 


حتی اگه مسیرت رو سال ها پیش پیدا کرده

ارسال  شده توسط  bahare در 101/2/27 1:40 صبح

نویسنده:ره چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 ساعت: 23:51
حتی اگه مسیرت رو سال ها پیش پیدا کرده باشی ولی الان پر از تردید باشی؟ یعنی هی فکر کنی اگر راه دیگه ای رو انتخاب میکردی شاید وضعیت خیلی بهتر از این بود؟ ولی با این وجود هنوز اون مسیری که انتخاب کردی هم دوست داشته باشی...
تو این شرایط باید چیکار کرد شفق؟!
 

پاسخ: شاید باید اپدیتش کنی!
من هزار بار هدف عوض کردم، هزارتا کار مختلف و علاقه کشف نشده توی وجودت هست:)
اگر شک داری بهت سخت میگذره...
یا محکم باش و بهش ایمان داشته باش یا یه چیزی پیدا کن که ایمانت بشه!

با این که جواب کوتاهی به سوال رها دادم، احساس کردم که دوست دارم بیشتر در مورد این مسئله بنویسم.

از وقتی یادم میاد ازم می پرسیدن می‌خوای چیکاره شی؟ جواب می دادم: دکتر متخصص کودکان! چرا؟ چون فکر می کردم جونم رو مدیون یه دکتر متخصص کودکان ام.

بزرگتر که شدم یه روز وقتی ده یازده ساله بودم روی تاب کنار دخترخاله هام نشستم و داییم در حالی که تاب رو هل می داد بهمون گفت چشمامون رو ببندیم و چند سال بعد رو تصور کنیم. من هنوز همون دکتر متخصص کودکان بودم و دخترخاله ام هم به عنوان یه جراح کنارم بود. یادم نمیاد اون یکی دخترخاله ام توی آینده کجا بود، اما امروز آینده ست و ما شاید هیچ وقت به اون تصورمون نرسیم!

وقتی پونزده سالم بود، دبیر شیمی گفت چشم هاتون رو بیندین و فرض کنین کنکور دادین و هر دانشگاهی که دوست دارید می تونید درس بخونید در این صورت کجا می رفتین؟ وقتی چشم هام رو باز کردم گفتم: داروسازی تهران.

اما الان می بینی که بارها چشم هام رو بستم و باز کردم و هیچ کدوم از هدف های قبلی رو ندارم! در واقع اونا یه هدف آرمانی ان که همه مون توی زندگیمون داریم، حالا یا به خاطر تاثیر محیط و حرف های دیگران یا یه خواسته قلبی و عمیق.

دیشب دوباره کنار دخترخاله هام نشسته بودم و بابام ازمون پرسید می خواین چیکاره شین؟ دخترخاله ام هنوز می خواست جراح بشه، اون یکی هم دوست داره پلیس بشه؛ وقتی بابام ازم پرسید تو چی؟ چند ثانیه سکوت کردم و گفتم: نویسنده!

اینجا و آدم هاش خیلی وقته که نمی تونن آینده رو پیش بینی کنن! توی گوش یه بچه پنج ساله میخونن باید دکتر بشی و اون بچه تا ابد فکر می کنه باید به همون کاری که بهش گفتن ادامه بده... اما یک جایی هست که تو رها میشی از قید و بند حرف ها و آرزوهای بقیه، اما چطور؟ وقتی نگاهت به همه آدم ها باشه، کتاب های مختلف بخونی و خودت رو بشناسی. چیزایی که هیچ وقت توی مدرسه و گاها حتی توی خانواده به یک کودک یا نوجوان گفته نمی شه.

می دونی چرا اهداف آرمانی من عوض شدن؟ چون من خودم رو شناختم، آینده ی واقعیم رو پیدا کردم و چیزایی رو یاد گرفتم که هیچ کس جز خودم نمیدونه و نمیتونه بهم یاد بده. مطمئنم که تو هم چیزایی رو راجع به خودت می دونی که هیچ کس نمی دونه! باید بری سراغ همونا و فقط دنبال ویژگی های خودت باشی.

مثلا من فهمیدم که تحمل دیدن رنج و درد آدم ها رو برای ساعت های متوالی به عنوان یک شغل ندارم. فهمیدم نمیخوام آینده ام رو با سالهای زیاد تحصیلات آکادمیک و کشیک و شیفت بگذرونم... یا مثلا من شیفه نوازندگی و خوندن ام اما نبه عنوان یه شغل، شاید برای یه تفریح و تجربه. شنا و دوچرخه سواری رو دوست دارم نه به عنوان یه حرفه. و این اواخر متوجه شدم علاقه شدیدی به کلمه ها دارم، کلمه های زبون های مختلف و نوشتن و خوندنشون... به طوری که میخوام شغل آینده ام وابسته بهشون باشه!

البته که بخش زیادی از کشفیات من درباره خودم، مستقیما برمیگرده به اعتقاداتم و روابطم. شناخت کامل نه، اما شناخت نسبتا خوبی هم نسبت به این موارد دارم. کلا سعی کردم خودم رو شبیه یه نقشه کامل و واضح با راهنماهای مفید رسم کنم تا گم نشم.

ببین من انقدر آدم عادی ام و توی همین جامعه کنار تو بودم و هستم که خیلی از دردات رو میشناسم و تجربه کردم، من از فضا نیومدم که حرفام واست غیرقابل باور باشه. الان دنیا، دنیای اطلاعاته! تو میدونی که درباره فلان کهکشانی که میلیون ها سال نوری از ما دوره کلی اطلاعات دارن، اما تو درباره خودت ذره ای اطلاعات نداری؟!

دل نسپر به اطلاعاتی که نمیدونی از کجا اومده و منبع و تجربه کنندش کجاست! یه وقتا بشین پای حرفای پدر و مادرت که از زندگیشون میگن، از خاطره های مامان بزرگ و بابا بزرگت... میدونی چه روزایی رو گذروندن تا به اینجا رسیدن؟ تو چی کمتر از اونا داری؟ تو هزاران امکانات و توانایی داری که چشمات رو بستی و فکر میکنی نمی تونی!

ببین بحث بحی خواستنه! تو همین الان اگه لباست کثیف بشه میندازش تو ماشین لباسشویی و تمیزش میکنی، مامان بزرگامون هم واسه تمیز کردن لباس میرفتن لب رودخونه و به سختی لباس میشستن... تو اگه بخوای اون لباس رو تمیز کنی هرطور شده انجامش میدی! اگه اون هدف برای تو باشه دنبالش میری و سختیش رو به جون میخری، هزینه اش رو پرداخت میکنی تا بهش برسی.

انقدر خودتو غرق تماشای زندگی بقیه نکن که آی فلان انسان از فلان جا چیکار کرده و چی شده؟ تو این دنیا یه نفر چارلی چاپلین بوده یه نفر مایکل جکسون و یه نفر تویی! بلند شو برو تو چاهای کشف نشده قلب و مغز خودت دنبال زندگیت بگرد!

یه جمله میگم (اگه به خدا اعتقاد داری یادت بمونه) خدا وقتی تو رو خلق کرده به خودش افتخار کرده! فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ! تو بنده ی همین خدایی، روح همین خدا توی وجودت هست، کاری رو انجام بده که به خودت افتخار کنی که افتخارِ تو به خودت، افتخار به خالقته!

 


   1   2   3   4   5   >>   >