برای اولین بار امروز رفتم دانشگاه فردوسی.

در آن روز بارانی یکی از زیباترین پردیس‌های دانشگاهی را داشت، هر چه میدیدم سیر نمیشدم. از کارگاه Stem cells in brain tumor جا ماندم و خیلی اصابم خورد بود، مطمئن بودم کارگاه معرکه‌ای میشد ولی محوطه فردوسی همه را شست و برد.

بعدش هم که به ندا زنگ زدم که اگر دور و بر دانشکده پزشکی‌ست ببینمش، داخل سالن شلوغ پیدایش کردم، همراه دوستش بود.

کمی در دانشکده دارو و دندان گشتیم و کلی افسوس خوردم و قورت دادم و بعد سوار ماشین دوستش شدیم و در فردوسی زیبا دور دور کردیم، فردوسی واقعا جای تمیز، منظم و زیباییست، حتی از دانشگاه تهران بیشتر دوستش می‌داشتم هرچند اگر دوست ندا خفه خون می‌گرفت بیشترتَرَک به من خوش می‌گذشت.

طاقت توی کف پسرها بودن و حرف‌های خاله زنکی‌اش را نداشتم ولی صبوری کردم. برایم عجیب بود ندا با این چنین افراد چیپی وقت می‌گذراند ولی بهرحال ازینکه ندا دوستانی داشت که خوش بگذراند مرا قلبن خوشحال کرد.

دیگر اینکه امروز به این نتیجه رسیدم مردانی مثل امین چقدر میتوانند نگون بخت و بازیچه باشند. و زنانی مثل ملیحه چقدر بی‌سیاستی می‌تواند بهشان ضربه بزند. تا ته این بازی را می‌روم و کاری می‌کنم که امین قلبن از بودن با ملیحه‌ی کودن احساس شرمندگی و حماقت کند.

هرچند ماهیت خود امین حماقت و شرمندگی‌ست. نگون بخت!